بیا خونه....... 

 

 دلتنگ دلتنگ دلتنگ؛ دلتنگ از اینهمه برهوت و حزن. آقا برگرد خونه. 

 در انتهای دنیا هم بهانه ای هست برای زندگی؛حالا که نیست؛آدمیزاد که 

 هست و امیدش و رویاهایش.   

 نگذار بر تو هم آنچنان رَوَد که بر ما رفت. دلمون بد جوری تنگه آقا. 

 خانه باید پُر باشد و چراغش روشن. و دلتنگی حرفی است به اندازه 

 یک زندگی.آقا دلمون ترکید از غصه.برگرد .

گذر عمر  

 

  بگو کجا میخوای بری 

  بگو از اینجا کجا میخوای بری 

  از اینجا تا دورها  

  از اینجا تا دورها که تو رویاهات هست 

  تو رویاهات که از اینجا تا دورها خودش یه زندگیه 

  یه زندگی 

  از اینجا تا دورها.

   

با من به جورجیا بیا......

با من به جورجیا بیــا..........  

 برای مریم عزیزم: 

  

با آن بچه گربه های تازه متولد شده در پائیزِ باغچه اش. که پائیزِ هیچ کجای دنیا آنقدر زیبا و کامل نیست. حتی پائیزِ  آنـکـا را در بولوارها . با آن درختهای بلوط اش. و پارکِ Sihhiye و نیمکتهای چوبی اش . که چقدر با خواهرک روی آن ها نشستیم و درد دل ها کردیم. 

 

من و تو هم بعداظهرها روی پله هایِ حیاطِ خانه ات به تماشایِ پائیز نشستیم و در میانِ غوغای برگهای ریخته شدهء درختهای گیلاس و خرمالو و نگاه هایِ خشمگین مادر بچه گربه هاُ گفتیم و گفتیم و گفتیم . از گذشته ها......  

 عـزیزکـم: 

 روسری ات را سرت کن و مانتو را به تن بکش.برو دو سیخ دل وقلوهاز همان جگرکیزیر پل سید خندان اول رسالت بگیر و بخور. یا نه ُ برو چهارراه پاسداران. با مینی بوس. و دوباره بنشین روی نیمکتهای جلو مغازه. میانِ لامپ مهتابی هایِ سبز رنگ. بستنی اکبر مشتی را بگیر و بخور. و با خودت این شعر را زمزمه کن: با من به جورجیـا بیـا ......... 

 

عـزیزکم: 

ما در آن شهر گهگاه با بیست سالگی امان روبرو میشویم و دستها یمان را دراز میکنیم و میخواهیم با هم دست بدهیم. اما دستهایمان بهم نمیرسد. 

بین ما سی سال فاصله است................... 

 

بستنی ات را بخور ! در هیاهویِ خیابانهایِ شهر ُ زیرِ نور لامپهایِ مهتابیِ مغازه ها. 

 

و آن وقت.......... با خودت زمزمه کن: 

با من به جورجیـا بیــــــــــــا ..................... 

 

     - - - - - - - - - - - 

توضیحات: 

۱- با من به جورجیا بیا نام شعری است از برتولت برشت در مجموعه شعر من برتولت برشت 

۲- بیست سا لگی امان اشاره به شعری است از ناظم حکمت در مجموعه شعر آخرین شعرها

برای آن دوست گرامی که به من گفت:  تو به من یک گلایه بدهکاری....... 

 

دیر وقت بود که به آتوسا گفتم خداحافظ. دیر وقت تر بود که سوار اتوبوس شدم. توقعی نداشتم از اتوبوس جز آن که مرا کمی ببرد دورتر. نشستم روی یک صندلی. رادیو گفت ساعت بیست و یک و پانزده دقیقه. 

 

بعد ناغافل گفت بایزید میگوید  ؛ چنان نما که هستی یا چنان باش که می نمایی؛  

در اتوبوس نگنجیدم. در اتوبوس سر مست ها شدم. از پیش آتوسا می آمدم. آتوسا کتابی به من داده بود. توقعی نداشتم نه از آتوسا  نه از اتوبوس  نه از بایزید. 

 

این بود که دوستان خوبی شدیم: من و بایزید و اتوبوس و آتوسا . 

 .................................. 

 

من و تو هیچ چیز به یکدیگر بدهکار نیستیم به جز اعتماد به دوستیمان.

حتی یک وبلاگ خوان درست و حسابی هم نیستم چه برسد به وبلاگ نویس. اینکه این وبلاگ چطور روبراه شد پای دوستان نازنینم در تهران. بهر صورت اگر حوصله ای بود و فرصتی مینویسم 

و اگر نه ؛ کرکره ها پایین و کافه تعطیل.  

 

فعلا که با همین دو سه خط خفه خون گرفتم . حروف فارسی را به زحمت پیدا میکنم و اشارات را 

که هیچ نپرسید خصوصا این ویرگول لعنتی . انگاری که اصلا نیست. کسری ها و اشتباهات را به 

بزرگی خودتان ببخشید. 

 

 اولین یادداشت را میخواهم با نوشته سارها شروع کنم. آن نازنین دخترک زیبا که با کمک او  

 وبلاگ راه افتاد. و شعر را برای یک دوست بسیار بسیار عزیز که خودش نمیداند چقدر من از 

 نوشته ها ونقدهایش کیف میکنم میگذارم.