مدتهاست که دلم میخواهد ترجمه یکی از اشعار ناظم حکمت را اینجا بگذارم. اما این شعر طولانی است و من حوصله ندارم و نمیدانم اگر آن را شروع کنم کی تمام خواهد شد. 

این شعر محبوب من است و تقریبا از آخرین شعرهای اوست. شعری که برای همسر بسیار جوان روسی اش سروده. شعری متفاوت از سایر شعرهای ناظم. در این شعر ناظم که در اواخر عمرش سروده حسیاتش با خاطرات پراکنده مشغول است و ذهنش دائم از خاطرات گذشته به زمان حال در نوسان است و در این تداعی هازندگیش را از جوانی تا زمان پیری بازگو میکند. پروسه ای که انگار در زمان پیری برای همه آدمها رخ میدهد. زمان حال پر میشود با خاطراتی از گذشته و در هر لحظه حال انگاری که گذشته حضور دارد. 

نمی دانم که این شعر را در چند قسمت و در فاصله چه زمانهایی اینجا خواهم گذاشت ولی خب فعلا قسمت اول. 

 

قسمت اول:  

 

به زردی کاه 

 

به هنگام سحر قطار سریع السیر بی خبر وارد ایستگاه شد.  

همه جا غرق در برف بود 

بر سکویی ایستاده یقه پالتو ام را بالا کشیده بودم 

روی سکو بجز من کسی نبود 

پنجره ای از < واگن لی> روبروی من ایستاد 

پرده اش نیمه باز بود. 

زن جوانی در تختخواب زیر خوابیده بود 

موهایش به زردی کاه پلکهایش آبی 

با لبان سرخ و گوشت آلودش لوس و قهر آلود به نظر می رسید 

کسی را که در تختخواب بالایی خوابیده بود ندیدم. 

قطار آهسته و بی خبر از ایستگاه بیرون رفت 

نمی دانم از کجا آمده بود و به کجا می رفت 

از پشت سر نگاهش کردم 

در تخت بالایی من خوابیده ام 

در ورشو در هتل <بریستول> 

سالها بود که به خوابی اینچنین عمیق فرو نرفته بودم 

هر چند که تختخوابم چوبی بود و تنگ. 

زنی جوان در تختخواب دیگر خوابیده بود 

موهایش به زردی کاه و پلکهایش آبی 

گردن سفیدش کشیده و صاف بود 

سالها بود که به خوابی اینچنین عمیق فرو نرفته بود 

هر چند که تختخوابش چوبی بود و تنگ. 

زمان بسرعت می گذشت و به نیمه شب نزدیک می شدیم 

سالها بود که به خوابی اینچنین عمیق فرو نرفته بودیم 

هر چند که تختخوابش چوبی بود و تنگ. 

 

از طبقه چهارم پله ها را پایین می روم 

آسانسور باز خراب شده 

در میان آیینه ها از پله ها پایین میروم 

شاید بیست ساله ام و شاید صد ساله 

زمان بسرعت می گذشت و به نیمه شب نزدیک می شدیم 

در طبقه سوم آنسوی در زنی می خندد 

در دست راستش گلی اندوهزده باز شد 

در طبقه دوم در پنجره های پر برف با یک بالرین کوبایی روبرو شدم 

پر نشاط و گندمگون همچون شعله ای از برابرم گذشت  

< نیکولاس گیلین> شاعر مدتی است که به هاوانا بازگشته  

سالها در هتل های آسیا و اروپا با هم نشستیم  

و جرعه جرعه حسرت شهرهایمان را سر کشیدیم 

دو چیز هست که تنها با مرگ فراموش میشود 

چهره مادرمان و چهره شهرمان. 

        < ادامه دارد >