کافه mesa
کافه مسا؛
یادته؟ با آلاچیقی از گلهای کلماتیس و نیمکتهای چوبی. موقع ورود به کافه یکدفعه
گفتم " می خواهم زمان را در چنگ بگیرم و متوقف کنم ." گفتی بیا برو چایی
رو سفارش بده .
صاحب کافه همون جوونک بیست سال پیش بود اما با چروک و سر نیمه طاس.
از بالای ظرفهای جمع شده به ما نگاه می کرد و لبخند میزد . گاهی هم غیبش
می زد و لابلای آهنگهای ترکی شوپن می گذاشت.
خسته بودم. گفتی راه طولانی بود. گفتم طولانی و سخت و " اینچنین است
تقدیر و سرنوشت سیزیف عزیز ". گفتی چایی رو بخور سرد شده بعد سرت رو
انداختی پایین.
جوونکهای میز بغلی اس ام اس ها رو میخوندند و با هم گپ میزدند.
بعد بلند شدیم و گشتیم و گشتیم. خیابونا رو پاسازارو و هی پله برقی سواری.
گفتی " خب اینم مسا چُسونه حالا این چی بود ؟ "
گفتم سیزیف جان این همون بود که وقتیکه سوار پله برقی شدی و تو کافه چایی
خوردی و آهنگ ترکی گوش دادی و بعدش شوپن با خودت بگی آه یه خرده سبک
شدم.
پ.ن. ۱
حیف باشد روزهای از دست رفته
و حیف باشد خاطرات پوشیده از غبار غم
و حیف باشد آن لحظات سیزیفی
خم شده و رنجور زیر بار سنگین سرنوشت
حیف.....
حیف باشد روزهای
بی تو
پ.ن.۲
شعری که از غصه نگذشته باشه ناقصه!
وتقعا ناقص میشه عالی بود به خصوص چای بی قندش
زیبا و رویایی بود برام.