نوش!
کافه تابستانی
در آن بعداظهر آفتابی روز یکشنبه
و همهمه گنگِ کافه
با زمزمه آوازی از دور
و لبخند دخترک گارسون
با سینی چای
حالا باغی ست مخفی
که عطر می افشاند
وعده ما
همانجا
با فنجانی از چای معطر
جلوی رویمان
و لحظاتی که حسرت
پشت سر
انگاشته میشود.